
سیبی نخورده و زندانی دنیا شدیم
بهشت از دستمان رفت و غرق در حسرت شدیم
مرزها کشیدیم و با جنگ هایمان تنها شدیم
در این انزوای کسالت بار پر از اغوا شدیم
زندگی شد بار گرانی بر دوش
سهم ما از آرامش شد دوش
لبخندهایمان خشکید بر نگاه آینه ها
گم شدیم در سکوت ازدحام ها
همچو طفلی گم کرده راه
لغزشی و بعد هم قعر چاه
می رویم و می رویم و انتظار باران
انگار نه انگار که می آید صدای اذان
افسوس ما در راه و جا مانده پناه یاران
آه که من امیدی ندارم که ببارد باران باران
محمدطاها
شنبه 9 خردادماه سال 1394 ساعت 11:57 ب.ظ
همین لایک از سرتم زیاده
اصلا اون لایکم نخواستیم سر خر کج کن برو وبلاگه خودت آخه من چه نیازی به لایکای ادما دارم این شعرای خودمو احساسه منو به درد دیگرون نمی خوره اگرم بخوره نظرشون واسم اهمیتی نداره فقط شار میکنم بقیه بخونن!
طاها تو روحت با این کپی پیسات اخه من به چی شعر دیگران نظر بدم خو اگه مال خودتم هس یه چرتی زیرش بنویس مثلا نوشته ی یه دلقک بفهمم مال توئه شاید یه بیت شو خوندم واالا
شعر خودمه بزرگوار
کپی پیست چیه