شهر خاموش من!

شهر خاموش من! آن روح بهارانت کو؟
شور و شیدایی انبوه هزارانت کو؟
می‌خزَد در رگِ هر برگِ تو خوناب خزان
نکهتِ صبحدم و بوی بهارانت کو؟
کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیهه‌ی اسب و هیاهوی سوارانت کو؟
زیر سرنیزه‌ِ تاتار چه حالی داری؟
دل پولادوشِ شیر شکارانت کو؟
نعره و عربده‌ی باده گسارانت کو؟
چهره‌ها درهم و دل‌ها همه بیگانه زهم
روز پیوند و صفای دل یارانت کو؟
آسمانت همه جا سقف یکی زندان است
روشنای سحَرِ این شب تارانت کو؟ شفیعی کدکنی

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی

جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی

به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت

که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی

مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی

مرا مگوی که چه نامی به هر لقب که تو خوانی

چنان به نظره اول ز شخص می‌ببری دل

که باز می‌نتواند گرفت نظره ثانی

تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت

ز پرده‌ها به درافتاد رازهای نهانی

بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد

تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت

ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی

مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان

که پیر داند مقدار روزگار جوانی

تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد

ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم

تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی

سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد

اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی



انتهای کدام خیابان این شهر گم شدی!


دل من تنها بود تو این شهر سنگی

روزام تاریک بود  و شبام پر  دلتنگی

خواستم پیدا کنم یه نگاه سیاه و سفید

افسوس شهر پر شده بود از نگاه های رنگی

خسته شدم از خیابونای مجهول بی انتها

گم شدم مثل یه ناآشنا تو غربت کوچه ها

هر چی منتظر موندم برگردی و نیومدی

نیومدی و سهم من از عشقت شد کنج خیابونا

احساس نوشت:

در همه ی لحظه هایم تکرار میشوی

اما...

تکراری نمیشوی!

چرت نوشت

خخخخ امروز خبری نبود این پست محض اعلام حضور بود و هیچ کاربرد دیگه ای نداره

هنجارها و باورها


وامانده ام که تا به کجا می توان گریخت,


از این همیشه ها که ندارند باورم ,


حال مرا نپرس که هنجارها مرا


مجبور می کنند بگویم که بهترم...