مردی که خاکستر جمجمه اش


مردی که خاکستر جمجه اش

در دو گودال چهره اش می ریخت

با دوپای پوک

در مسیر غم_باد ایستاد

 

مردی که به درد مردن نمی خورد

با سر انگشت به سنگی شعرش را نوشت 

 

فردا 

سنگ زنده بود و خودش....

(عمید صادقی نسب)

(زمستان 1377)

(کتاب: خودم را از چشم تو میبینم)

شعر نوشت


عادت کرده ام به تو

 

شبیه مادری داغدار

که بچه مرده اش را

روی پایش میخواباند

 

شبیه ماهیگیری که

در شب های طهران

موقع خواب

صدای دریا میشنود

 

ققس را باز بگذار

این پرنده بعد از فرار

دوباره

به قفس خویش باز میگردد

(سبحان قربانی)

(کتاب:مردی که شاید روزی خودکشی کند)

(1393)

دلتنگی این روزها خیلی جالب شده

یه روز هست دلتنگشی چون واقعا نیست

یه روز نیست دلتنگش نیستی چون واقعا هست

من نمی دونم از این تضادها  که معلم شیمی می گفت زندگی رو میسازن؟

یعنی چی؟

همین تضادا مرگ رو بوجود میارن

یعنی اینکه تضاد هم مرگ میسازه هم زندگی

این دید ما به قضایاست

که باعث میشه اون چیزی که تو ذهنمون داریم 

تو پیرامونمون ترسیم بشه

باید دیدمون به دلتنگی رو عوض کنیم تا این تغییر باعث بشه اون چیز دیگه دلتنگی نباشه

و خداحافظ من برم کار دارم بعدن میام حرف میزنیم

غصه اگر هست



غصه اگر هست بگو تا باشد


معنی خوشبختی، بودن اندوه است


این همه غصه و غم، این همه شادی و شور


چه بخواهی و چه نه، میوه یک باغند


همه را با هم و با عشق بچین، ولی از یاد مبر


پشت هر کوه بلند سبزه زاریست پر از یاد خدا


و در آن باغ کسی می خواند


که خدا هست


خدا هست


خدا هست هنوز…!

کاش وقتی زندگی فرصت دهد



کاش وقتی زندگی فرصت دهد


گاهی از پروانه ها یادی کنیم


کاش بخشی از زمان خویش را


وقف قسمت کردن شادی کنیم


کاش گاهی در مسیر زندگی


باری از دوش نگاهی کم کنیم


فاصله های میان خویش را


با خطوط دوستی مبهم کنیم


کاش وقتی آرزویی میکنیم


از دل شفاف مان هم رد شود


مرغ آمین هم از آنجا بگذرد


 حرف های قلبمان را بشنود